«جثهاش کوچک بود و سبزه. آنقدر ریزهمیزه که لباس غواصی اندازه تنش پیدا نمیشد. حتی کوچکترین لباس غواصی هم برایش بزرگ بود.» «همیشه لبخند به لب داشت. هر زمان که وقت آزادی پیدا میکرد، یا قرآن به دست میگرفت یا درس میخواند.»
«بچههای گردان اسمش را به خاطر چهره سبزه و ریزهبودنش گذاشته بودند ماهیسیاه کوچولو. هر زمان که میگفتیم ماهی سیاه لبخند میزد.» صحبت از شهید سیدمحمدتقی مجتهدزاده است؛ شهیدی که بین دوستانش به «ماهی سیاه کوچولو» معروف بود و تقدیرش بهگونهای رقم خورد که سوم دی سال۱۳۶۵ و در عملیات کربلای۴، پشت جزیره ماهی در اروندرود به فیض شهادت رسید.
با فاطمه بیطرف، مادر شهید که این روزها در محله هفدهشهریور ساکن است، خاطرات پسرش را مرور کردیم و برای اینکه او را بیشتر بشناسیم، بهسراغ دوستانش در مسجد و حسینیه جوادالائمه (ع) رفتیم؛ مسجدی که شهید از دوازدهسالگی تا زمان اعزامش در چهاردهسالگی در آن فعالیت داشت.
آنطورکه مادرش میگوید، سیدمحمدتقی در شب شهادت امامجواد (ع) متولد شد و به همیندلیل نام محمدتقی را برایش انتخاب کردند. در دوران کودکی، قبل از اینکه به مدرسه برود، بدون اینکه والدینش به او بگویند، وضو میگرفت و به مسجد میرفت. هنگامیکه ششسال داشت، او را به مهد کودکی فرستادند که از نظر مذهبی فضای مناسبی داشت، اما روز دوم از رفتن به مهد امتناع کرد و گفت: دختر و پسرها درکنار هم مینشینند؛ دیگر نمیروم.
دوره ابتدایی را در حسنیه مرحوم عابدزاده درس خواند و دوران دبیرستان از شاگردان مدرسه فردوسی بود. مادر شهید میگوید: منزلمان در بازار سرشور بود؛ سیدمحمدتقی ابتدا به حرم رضوی میرفت، سلامی میکرد، سپس راهی مدرسه میشد.
درباره اینکه چطور پای سیدمحمدتقی به مسجد و حسینیه جوادالائمه (ع) باز شد، مادر شهید اینگونه نقل میکند: برادرهای شهید به این مسجد واقع در خیابان دانشگاه رفتوآمد میکردند. سیدمحمدتقی هم سال ۶۲ همراه برادرانش به مسجد رفت و از همانجا اعزام شد.
فرقی نمیکند مادر یا پدر باشید. امضاانداختن پای رضایتنامه اعزام فرزند به جبهه، دلکندن از او و راهیکردنش کار راحتی نیست. مادر شهید هم این دوراهی را پشت سر گذاشته است.
چندماهی محمدتقی از رفتنش به جبهه صحبت میکرد و اینکه میخواهد مانند برادرش سیدمحمد مهدی در عملیاتها شرکت کند. فاطمهخانم میگوید: ظهر بود و داشتم توی اتاق نماز میخواندم. تمام که شد، آمد کنارم. صورتش از اشک خیس شده بود. گفت «مادر! میشود رضایت بدهی که راهی شوم؟ همه بچهها اعزام شدهاند.»
مادر که اشکهای او و بیتابیاش برای رفتن را میبیند، میگوید: راضیام به رضای خدا؛ برو مادر جان! خدا پشت و پناهت.
مادر شهید میگوید: با خودم فکر کردم شاید به خاطر کمسنوسال بودنش و اینکه قد و قامت کوتاهی دارد، او را پذیرش نکنند. اما چندروز بعد خوشحال و خندان آمد و برگه اعزامش را نشانم داد که امضا شده است.
سال۶۴ شهیدمجتهدزاده از مسجد جوادالائمه (ع) به جنوب اعزام شد. ابتدا در لشکر۲۱ امامرضا (ع) در واحد مخابرات، بیسیمچی بود و بعد در گردان غواصی نوح فعالیتش را ادامه داد.
اولین مرخصی را که آمد، مادر خوب به خاطر دارد. او میگوید: تمام قفسه سینهاش تاول زده بود. پرسیدم چرا بدنت این طور شده؛ مگر تو بیسیمچی نیستی؟ گفت هم بیسیمچی هستم و هم غواصی را آموزش میبینم. لباسهای غواصی برایم بزرگ است؛ حتی کوچکترین اندازهاش. برای همین کمی بدنم اذیت شده است، اما تا چند روز دیگر خوب میشود.
خاطرات کودکی پسر مقابل چشمان مادرجان میگیرد. سیدمحمدتقی از همان کودکی پسر ضعیف و لاغری بود، اما مقاومت بدنی خوبی داشت. در دوران کودکی بیماریهای سختی میگرفت. حتی تا پای مرگ پیش رفت، اما خداوند به او عمری دوباره داد، تا سالها بعد در راه اعتقاداتش که از دوران کودکی به آن مقید بوده است، جانش را فدا کند.
همیشه آخرینبارها به یاد میماند، مانند آخرینباری که شهید با خواهرزادهها و مادرش وداع کرد. فاطمهخانم میگوید: قرار بود یکی از دوستانش به نام شهید جواد فدائیان را تشییع کنند. به او گفتم بماند تا در تشییع پیکر دوستش باشد. گفت «باید بروم.» قبلاز رفتنش با خواهرزادههایش خداحافظی کرد و پنج سربند «یا فاطمه زهرا (س)» را بهعنوان یادگاری به آنها داد.
حسی به من میگفت پسرم شهید شده، اما دلم میخواست که بگویند اسیر است و خبری از او به من بدهند
انگار اینبار با رفتنش قلب مادر هم با او میرود. مادر شهید میگوید: چندروز قبل از عملیات تماس گرفت. نگفت عملیاتی در پیش است. فقط مثل همیشه احوالپرسی کرد. پدرش در خانه نبود سراغش را گرفت و حالش را پرسید. احوال همه اعضای خانواده را تکتک جویا شد. این آخرین تماس و مکالمه مادر و پسر بود و بعد از آن سالهای دوری و انتظار بوده است.
چند روز بعد از آن گفتگو، محمدتقی در عملیات کربلای ۴ به عنوان غواص به شهادت رسید. فاطمهخانم میگوید: آن روزها حال خوشی نداشتم و بیتاب خبری از محمدتقی بودم.
محمدمهدی که از خط مقدم آمده بود، انگار چیزی را از من پنهان میکرد. هرچه میپرسیدم، میگفت چیزی نیست. تا اینکه گفت «مادر! دوستان محمدتقی گفتهاند که او زخمی شده و مفقودالاثر است. هنوز نمیدانیم شهید شده یا اسیر.»
مادر شهید با شنیدن این جمله پسر بزرگترش به یاد حرف محمدتقی میافتد که همیشه میگفت «دعا کن شهید بشوم.»
او توضیح میدهد: میدانستم که برای پسرم اتفاقی رخ داده است. خواب دیدم که پسرم برگشته و روی شانهاش پرچمی است. تا به او نزدیک شدم، یک تکه نور شد و به آسمان رفت. حسی به من میگفت پسرم شهید شده، اما دلم میخواست که بگویند اسیر است و خبری از او به من بدهند.
دیماه ۱۳۶۵ مصادف با آغاز بیخبری برای فاطمهخانم بود؛ بیخبری از پسرش سیدمحمدتقی که دلش گواهی شهادت او را میداد. سالهای سخت یکی پساز دیگری میگذشت تا اینکه سال۱۳۷۹ محمدتقی را بههمراه دیگر شهدای تفحصشده به مشهد فرستادند.
برادرش، سیدمحمد مهدی، برای شناسایی او به معراج رفت. تابوت و ماشین حمل پیکر را نشانهای گذاشت تا فردا که خانوادهاش برای مراسم به میدان پانزدهخرداد رفتند بتوانند تابوت را پیدا کنند.
فردای آن روز ماشین را پیدا کرد، میخواست تابوت را به مادرش نشان بدهد، اما دید تابوت نیست. آنها پیگیر شدند. مسئولان گفتند هشتتابوت به نیابت از شهدایی که تشییع میشوند، برای طواف در حرم رضوی به داخل حرم برده شدهاند که یکی از آنها تابوت سیدمحمدتقی بوده است.
عباس پورایران، فرمانده گردان غواصی نوح
آشناییام با شهیدمحمدتقی مجتهدزاده به ورود او به گردان غواصی نوح بهعنوان بیسیمچی برمیگردد. کمحرف و محجوب بود. همیشه لبخند روی لب داشت. صدای قرآنخواندنش را به یاد دارم. مثل بقیه رزمندهها همان اول ورود به گردان متوجه شد کجا آمده است. با همه اتمام حجت میکردم جایی آمدهاند که امکان شهید و اسیرشدن در آن زیاد است. تمرینهای سختی دارد و باید برای ماندن در این گردان حسابی تلاش کنند.
در شب علمیات کربلای ۴ اولین گردانی بودیم که به آب زدیم. همه غواصان سرهایشان زیر آب بود؛ فقط من برای اینکه جهتیابی کنم سرم از آب بیرون بود. به پشت جزیرهماهی رسیده بودیم. دشمن که متوجه حضور ما شده بود، آسمان شب را با منورهایی که میزد، مانند روز روشن کرده بود و آتش گلولههایشان روی سرمان میریخت.
شهیدمجتهدزاده پشت سرم بود. موج انفجار او را گرفته و بیتابش کرده بود. او ناخواسته سروصدا میکرد و روی آب میکوبید. ما به دشمن بسیار نزدیک شده بودیم، بهطوریکه میتوانستیم صدای نفسهایشان را بشنویم. دستور حمله داشتیم و باید پیش میرفتیم و امکان بردن محمدتقی را نداشتیم. او را به یکی از رزمندهها به نام «وحید اخوان» سپردم.
او تعریف کرد که در زمان حمله و آتش شدید دشمن، بهخاطر امواج آب، شهید از او دور شده است. در آن شرایط هرچه بچهها گشتند، او را پیدا نکردند.
حسین افخمی، دوست، هممسجدی و همرزم شهید
مسجد و حسینیه جوادالائمه (ع) پاتوق ما بود و محمدتقی هم بیشتر وقتش را آنجا میگذراند. مسجد برای نوجوانان و جوانان آن زمان، در بخش نظامی، فرهنگی و درسی، برنامههای مختلف و متنوعی داشت. ما به گروههایی تقسیم شده بودیم و چندروز در هفته آموزش رزمی مانند نقشهخوانی، استفاده از قطبنما و چند روز هم آموزشهای فرهنگی، اعتقادی و احکام داشتیم.
در جمع ما نوجوانان آن زمان، سیدمحمدتقی باتوجه به خصوصیات اخلاقی و رفتاریاش، امام جماعت سایر بچههای همسنش شده بود. تمرکز روی قرآنخواندن و درس، دو ویژگی شاخص شهید بود.
محمدتقی پسر درسخوانی بود، حتی در وصیتنامهاش خطاب به دانشآموزان گفته است: «درس را برای رضای خدا بخوانید.» هر زمانی که در منطقه حضور داشت، شبها تمرینهای غواصی را انجام میداد و صبحها درس میخواند.
شب علمیات آخرین دیدار ما بود. پشت ماشین نشسته بود و میخواست همراه گردان به اروندرود برود. به ماشین نزدیک شدم و با هم حال و احوال کردیم. چشمم به ساعت مچی کامپیوتری که روی دستش بسته بود، افتاد. به شوخی گفتم: «سید! میخواهی بروی شهید بشوی. این ساعت میافتد دست عراقیها.» نگاهی به ساعت کرد و گفت: «راست میگویی.» ساعت را از دستش باز کرد و داد به من. این آخرین دیدارمان بود.
سیدمصطفی موسوینژاد، دوست، هممسجدی و همرزم شهید
با شهید در مسجد آشنا و دوست شدم. آخرین دیدار ما کنار ساحل اروندرود و قبل از عملیات کربلای۴ بود. با لباسهای غواصی از یکدیگر خداحافظی کردیم. بعد از علمیات کربلای ۵ و فتح جزیره ماهی، روزها از پشت سیمهای خارداری که عراقیها کار گذاشته بودند، به جستو جوی شهدای کربلای ۴ میپرداختیم. شب با سایر دوستان به آب میزدیم و جنازهها را به عقب میآوردیم.
همه اتمام حجت میکردم جایی آمدهاند که امکان شهید و اسیرشدن در آن زیاد است
دلم میخواست سید محمدتقی را پیدا کنم و به عقب برگردانم. هر روز به همین امید چشم میچرخاندم تا بلکه او را پیدا کنم. یک روز آنتن بیسیمی را بیرون از آب دیدم. مکان تقریبی را به خاطر سپردم. با خودم گفتم بهطور حتم آنجاست. شب شهید را بیرون آوردم. پلاک را که نگاه کردم، فرد دیگری بود.
خوشحال بودم که پیکر یکی دیگر از شهدا را به خانوادهاش رساندهام. تقریبا همه پیکرهایی را که در آن محدوده بودند، آوردیم، اما از پیکر شهیدسیدمحمدتقی خبری نبود تا اینکه سال ۷۹ شنیدم پیکرش به مشهد برگشته است.
حسین بهرامی، فرمانده نظامی مسجد و حسینیه جوادالائمه(ع) در اوایل دهه ۶۰ و همرزم شهید
لبخند زیبا و باهوشبودن محمدتقی را بیشتر از بقیه ویژگیهایش به یاد دارم. همانبار اولی که مطلبی را میشنید، آن را به خاطر میسپرد. متواضع و کمحرف بود. هنگامیکه به گردان غواصی آمد، مربیهای غواصی، او و دو دوست دیگرش، سیدحسین حسینی و محمدرضا ماندگاری را که بعد هردو شهید شدند، میشناختند.
شب حرکت بود و بین رزمندگان جیره جنگی توزیع شده بود. این سه دوست پیدایم کردند. جیرههایشان را در یک دستمال گره زده بودند. (بغضش به گریه تبدیل میشود.) گر دستمال را باز کردند و همه خوراکیها را گذاشتند وسط تا با هم بخوریم. به آنها تشر زدم که «بچهها! این جیرهتان است؛ نباید آن را الان مصرف کنید. شاید چند روز به شما غذا نرسد.»
کمی ناراحت شدند. برای اینکه ناراحت نشوند، گفتم: «بیایید شکلاتها را بگذارید داخل کولهپشتیتان.»
کمی آجیل گذاشتیم برای خوردن. این آخرین دیدارمان بود.
* این گزارش سهشنبه ۲۴ بهمنماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۵۶ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.